مهنا مهنا ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کـــــودکـــــ عشق , مُــــهَــــنّــــا

بدون عنوان

سلام دوکسای گلم این مهنا ست که شال مامانشو سرش کرده اینم یه عکس دیگش   اینم یه عکس دیگه از مهنا که در حال تعجب به همراه ذوق   مهنا خانم با رورکش همه جا میره تا یه چیزی یه جا میبینه سریع میره طرفش که بگیره اینم چند تا عکس از مهنا که رفته طرف میز و اینجا دخملی دیگه نا امید شده ولی باز به کار خودش ادامه میده   اینم مهنا جون رو گذاشتیمش توی ابکش و و اینم عکس 8 ماهگی مهنا که دیشب وقتی میرفتیم مهمانی انداختیم و و و بای تا های....... ...
30 مرداد 1390

بدون عنوان

  سلام دخملی مامانی تو الان ٧ ماه و ٣٠ روزته دیشب با هم رفته بودیم احیا ... اونجا قران به سر کردیم کریرت رو هم برده بودیم و تو رو گذاشته بودیم توی اون تازه دختر خاله فاطی هم اونجا بود باهات بازی میکرد و تو هم با صدای بلند میخندیدی وای چه جیگر خشملی شده بودی راستی تو دوروزه یاد گرفتی و هی میگی عمه اخه قربونت برم تو که عمه نداری........   کلمه و کارهایی که مهنا بلده : اقا ... بابا ... دَدَ ...ماما ... عمه ....   بلده بای بای هم بکنه تازه تا براش دست میزنیم شروع میکنه به سق زدن و نای نای کردن تند تند سق میزنه و سرسری و پشت بندشم دستشو میچرخونه ماشاا.....
29 مرداد 1390

بدون عنوان

  سلام دخملی مامان این چندروزه مامانی حال نوشتن نداشت آخه ماه رمضون شده و مامانیتم داره روزه میگیره ولی تو هر روز بزرگتر میشی و شیطونتر اینقدر شیطون که تا من و بابات نماز میخونیم همچین سینه خیز میایی و مهر مارو میگیری آخه عاشق مهری این چند روزه بابایی مریض شده بود  و تو رو گذاشتیم پیش مامان مریم و زن عمو و ما رفتیم دکتر کوشوووووووووولوی مامانی تو هم بعد از خوب شدن بابایی ٢ روز پیش مریض شدی و داشتی توی تب میسوختی اولش خیلی ترسیدم برات شیاف گذاشتم و پا شویت کردم کمی بهتر شدی . ..افطاری هم مامانی مهمون داشت خاله جونت اومده بود و فاطی کوشولو باهات بازی ...
27 مرداد 1390

بدون عنوان

  روزی که بابا مهدی اینا خواستن برن وقتی بابایی رفت سر کار من و تو همراه بابا مهدی اینا رفتیم خونه اقابزرگ اخه مامان مریم قرار بود اونجا برا هممون آش درست کنه آشای مامان مریم واقعا آشه تو اونقدر اونجا با زن عمو و معین بازی کردی و بلند بلند میخندیدی...وای چه جیگری میخندیدی... اش رو که خوردیم با مامان اینا رفتیم خونمون اخه قرار بود خاله جمیله بیاد راستی دختر خاله شیطونت توی سفر سرش شکست. ........ خلاصه اون شب بابا مهدی اینا رفتن شمال.... از اون موقع یه هفته میگذره... تو الان روی تخت با بابا خوابیدی ومن که برات .... ...
8 مرداد 1390

بدون عنوان

مهنا 7 ماهه شد بابا مهدی من و تو رو برد خونه بهداشت تا وزنت کنیم به خانمه گفتم که تو اصلا نه سوپ میخوری ونه فرنی گفت ایرادی نداره وزنت خوبه فندقی مامان وزنت 8 کیلو و قدت 72 سانتیمتر بود .........     مهمونی مامانی اره مامانی مهمون داشت همه رو دعوت کرده بود عموسعید و زن عمومحدثه (عمو و زن عمو مامان) وقتی اومدن برات یه پیراهن خوشگل  کادو اوردن مامان بزرگ هم برات یه خرگوش قرمز دستشون درد نکنه....دم همشون داغ داغ... راستی زن عمو بهت میگه سفیدبرفی مظلوم اخه همه میگن تو خیلی خوبی و منو اصلا اذییت نمیکنی جییییییییییییگرتووووووووووووووووووووو راستی دست مامان مریم هم درد نکنه خیل...
8 مرداد 1390

بدون عنوان

فردای پس از ان روز بعد از ظهر وقتی بابایی از سر کار اومد ما اماده شدیم و رفتیم خونه ی اقا بزرگ اونجا که رسیدیم رفتیم برا خاله فاطی مانتو بخریم بعدشم اومدیم خونه بابایی رفت پیش بابا مهدی تا کمکش کنه که خونشون رو تمیز کنن ( گفتم که بنایی دارن) وقتی که خسته شدن اومدن بالا تا هندونه بخورن ماشاا... به تو که به کسی فرصت نمیدادی یه سره لج میکردی تا ته هندونه رو بخوری... خلاصه دادمت دست بابا تا مامانیتم هندونه بخوره امااااااااااااااا............... تا بابایی گذاشتت روی زمین و ازاون دلیلی که تو هنوز خوب نمیتونی بشینی بعد چند ثانیه محکم خوردی روی زمین...... و شروع کردی به گریه کردن........ اما گریت که ...
7 مرداد 1390

بدون عنوان

    سلام عروسک مامانی شرمنده که این چند وقته   نتونستم روزای قشنگتو به نمایش بزارم اخه سر مامانی  خیلی شوغول بوده ولی حالا اومدم با یه عالمه عکسای گوگولی تو و خاطره ی تلخ و زیبایت اره جیگری مامان بابا مهدی اینا وقتی از شمال اومدن مستقیم اومدن خونه ما تو وقتی اونا رو دیدی یکمی غریبی کردی  اما بعدش خیلی باشون خوب شدی مخصوصا با خاله فاطی شب اون روز همگی رفتیم خونه اقابزرگ ( بابای بابا مهدی) هرچند من نمیخواستم برم ولی چون اقابزرگ خودش زنگ زد و منو رسما دعوت کرد قبول کردم که همراه بابایی اینا برم شام همگی اونجا بودیم خلاصه خیلی...
7 مرداد 1390
1